این بار با چشم باز آرزو کن...
آرزو ...
چه کلمه ی قشنگی
حتی وقتی دارم بهش فکر میکنم چشمام برق میزنه و امید تو دلم جاری میشه...
خوب من جوونم و آرزوهای زیادی دارم ، چون هنوز اول راهم
آرزو چیزی یه که همه دارن ، مهم نیست چند سالته ، کی هستی یا کجا زندگی میکنی...
هر کسی تو زندگیش از وقتی خودشو میشناسه یه آرزوهایی داره...
آرزوی داشتن سلامتی مادر و پدرش ، بقیه عزیزان و حتی خودت
منم به عنوان کسی که جوونه و سنی نداره قطعا کلی آرزو دارم درس بخونم دانشگاه برم یه شغل خوب داشته باشم و بتونم کلی چیز خوب بخرم چیزایی که دوسشون دارم... !
ولی....
وقتی صدای مامان و میشنوم موقعی که داره تو تنهایی خودش داره دعا میکنه و ارزو هاش و یواشکی زمزمه می کنه دیگه به آرزو های خودم فکر نمیکنم...
چون آرزوهای مامانم بخشی از آرزوهای خودمم هست...
پیش خودم میگم
خدایا...
کاش میشد مامان و بابام واسه تهیه پول داروم ، اینهمه سختی نکشن
کاش میشد مامانم چشماش بخنده و بابام مثل قبلنا بگه نگران نباش بابا پول داروت رو جورش کردم
ولی الان خیلی وقته نمی تونه این حرف و بهم بزنه
شرایط داره هر روز و هر روز سخت تر میشه
واسه همین که بابا همیشه ساکته و تو فکره...
(تو فکر پول دارو پول بیمارستان آزمایشهام ، اجاره خونه و هزار تا فکر دیگه)
از وقتی که فهمیدن من مریض شدم دیگه شبیه قبل ندیدمشون...
وقتی مامانم موقع دعا دست و دلش میلرزه اونم واسه بی پولی اونجاست که دنیا برام سیاه میشه...
و آرزوی منم میشه همون آرزوی مادرم
روایت این آرزو داستان خیلی از جوونای مبتلا به سرطان موسسه خیریه محمدحسین رضوی یه
اگر تو هم میخوای که بخشی از شاخه و برگ های این درخت آرزو ها باشی
توی این راه سبر با ما هم قدم شو
برچسب ها
ثبت نظر