Fa En جمعه 25 آبان 1403 ساعت 7 و 46 دقیقه

محمدحسین چگونه در قلب ها ماندنی شد

محمدحسین چگونه در قلب ها ماندنی شد

محمدحسین چگونه در قلب ها ماندنی شد ؟ داستان تاسیس موسسه خیریه محمدحسین رضوی چیست ؟

شنبه 26 مهر 1399 ساعت 0:12
 

چگونه محمدحسین در قلب ها ماندگار شد؟

من سیده نسترن رضوی هستم؛ مدیرعامل خیریه ی محمد حسین رضوی خیلی ها از ما در مورد محمدحسین می پرسن؛ این که محمدحسین کیه؟

بعضیا حتی فکر می کنن محمد حسین نام یه شهیده که روی موسسه ی ماست اما برای جواب دادن به این سوال باید ببینیم تعریف ما از شهید و بزرگواری و بزرگی چیه؟

شهید؛ وجود پاک و مبارکیه که شاهد خوب زندگی کردن ماست و اصلا برای زنده بودن ما از زندگی گذشته؛ شهید به اراده ی خودش از زندگی می گذره اما محمد حسین اون قدر عاشق زندگی بود که وقتی به جبر تقدیر ناچار به پر کشیدن شد؛ خداوند زندگی رو از ازش نگرفت بلکه در آدم های دیگه زندگی او رو تکثیر کرد...

محمد حسین شهید نیست اما شاهد رضایتمند زندگی است که در زندگی دیگر جوانان خانه محمدحسین جاودانه شده است و این حقیقتیه که قصه ی محمدحسین تاییدش می کنه!

محمد حسین فرزند سوم خانواده ی ما بود؛

از اون پسرهای دوست داشتنی که سر به راه و اهله و هیچ کس جز خوبی ازش هیچی ندیده؛

محمد حسین عاشق زندگی بود و پر از انگیزه و انرژی. برای تمام لحظه های زندگی برنامه داشت و همیشه از آینده جلوتر می رفت؛

گاهی فکر می کنم الان که نیست در واقع از زمین و زمان رد شده ؛

اون قدر که برای رسیدن به آرزوهاش عجله داشت.

اصل قصه از هفت سالگی محمد حسین بود.

درست توی اوج لحظه هایی که محمدحسین اولین قدم های مرد شدن رو بر می داشت وقتی باید دلخوش اولین نشانه های بزرگ شدنش می شدیم؛

اولین قدم های تحصیلش و اولین روزهای ورودش به دنیایی که کمی متفاوت تر از قبل بود؛

همون روزها فهمیدیم که یک درد بزرگ در جسم کوچیکش خونه کرده و ما باید قبل از ویران شدن محمد حسین؛ اون خونه ی درد رو ویران می کردیم...

هر لحظه مردیم و زنده شدیم تا ...

قصه تا جایی رسید که ما در سن هفت سالگی محمدحسین؛ فهمیدیم به سرطان مبتلا شده. خیلی دردناک بود.

اما گذشت، یعنی تلاش کردیم؛ امیدمون رو از دست ندادیم؛ رنج بردیم تا باز به گنج سلامتی محمدحسین رسیدیم.

سه سال گذشت و ما بعد از عبور از یه طوفان سخت؛ خسته و نفس بریده؛ به ساحل آرامش سلامتی محمدحسین قدم گذاشتم. حال محمد حسین رو به بهبودی می رفت و آزمایش ها نشون می داد که همه چیز رو به راهه.

برای بچه ای به اون سن؛ مواجه شدن با یه بیماری سخت؛ چیزی عجیب تر از یه بحرانه؛

آدم ها وقتی بزرگ تر هستن راحت تر تحلیل می کنن؛ راحت تر می تونن شرایط رو برای خودشون تعریف کنن اما من حس می کنم رویاهای محمد حسین اون قدر بزرگ بود که در اوج اون بحران عجیب؛

دستش رو گرفت و از دل طوفان بیرون کشید.

محمد حسین بعد از گذشت اون دوره ی سخت؛ بزرگ شد؛ شاید به اقتضای رویاهاش ناگزیر بود که رشد کنه و به جای کم آوردن بالغ بشه؛ روح محمد حسین خیلی زود تر از جسمش قد کشید و این موهبتی بود که ما رو امیدوارتر کرد و البته قوی تر.

نظر پزشکان معالج این بود که اگر بیماری تا پنج سال برنگرده احتمال بازگشتش خیلی خیلی ضعیفه و ما باید آماده می شدیم که این پنج سال مثل کوه مقابل نفوذ دوباره ی بیماری بایستیم؛

هر کاری لازم بود کردیم و بالاخره از پنج سال امید و نگرانی توامان رد شدیم و خبری از بیماری نشد؛

دیگه وقتش بود تا یه نفس راحت بکشیم و بی دلهره و اضطراب از روی خوش زندگی لذت ببریم.

اون روزها روزمرگی های عادی زندگی برای ما مثل عسل شیرین بود برای مایی که از کابوس مرگ برگشته بودیم.

کم کم حس کردیم که اون قدر از کابوس هامون دوریم که دیگه باید از ذهنمون بیرونش کنیم اما ....

قصه به جایی رسید که زندگی به ما ثابت کرد کابوس ها حتی اگه فراموش بشن به معنی تمام شدنشون نیست؛

دوازده سال گذشت و ما فهمیدیم برای رها شدن از رنج ها؛ ندیده گرفتنشون کافی نیست، به قول شاعر، چشم ها را باید شست اما روح ما هنوز اون قدر بالغ نبود که این معنی رو درک کنه؛

زمان شادی های ما رو بلعید و پیش از اون که به خودمون بیایم؛ قبل از این که کاری از دستمون بربیاد؛

محمد حسین پرواز کرد؛ در حالی که هنوز صحبتش از رویاهاش به آخر نرسیده بود و حتی هنوز فرصت نکرده بود به خیلی از آرزوهاش فکر کنه.

محمد حسین رفت تا ما چشم های ما از اشک شسته بشه و نگاهمون به زندگی تغییر کنه!

آری چشم ها را باید شست...

پرواز محمد حسین شروع رویای دشت های سبزی بود که امیدهای زندگی یک به یک در اون جوونه می زدن....‌

تعداد بازدید : 2717

ثبت نظر

ارسال